ماه منیر ما ماهانماه منیر ما ماهان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

ماه منیر من ماهان

ماهان 2 ساله میشود

  تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک ماهم عزیزم . انشاالله ١٢٠ساله بشی و سالم و سلامت و عاقبت بخیر بشی. روز ١٣ آبان برای من و بابایی روزی هستش که اصلا فراموش نمیشه و لحظه لحظه خاطراتش توی ذهنمون حک شده و خدارو شکر میکنیم که یک همچین فرشته ای برامون فرستاده. لحظه لحظه بودن با تو برای ما لذت بخشه و با یک خنده تو یا نگاه تو دنیا برای ما قشنگتر میشه و تمام خستگی ها و ناملایمتی های روز از تنمون میره. عزیز دلم وقتی کادوشو گرفت دیگه تا شب نه عکس انداخت و نه با چیز دیگه ای بازی کرد. دایی ایمان هم براش تولدت مبارکو زد و ماهان خودش شعرشو میخوند . قربونت برم . اینم عمو مهدی شوهر ...
12 بهمن 1391

محرم 1391

پسر گلم سلام شما عزیز دل مامان بزرگ شدی با مامان نماز میخونی سبان بلا (سبحان الله) میگی ولی نمیدونم چرا کنارم نمی ایستی روبروی من وایمیستی و فقط روی مهر من نماز میخونی قربونت برم. روز اول محرم بود که با هم رفته بودیم پیاده روی و من تصمیم گرفتم ببرمت عکاسی و یه عکس ازت بندازم  و بابایی هم حسابی غافل گیر شد. ماهانی امسال مامان برات مثل سال های پیش هر روز داستان کربلا و اهل بیت امام حسین(ع) رو تعریف میکردم. ولی روزی که قصه حضرت علی اصغر(ع) برات تعریف کردم خیلی با دقت گوش کردی. بعد از یکی دو ساعت اومدی و شروع کردی ادای گریه در آوردن. منم از همه جا بیخبر گفتم: چرا اینجوری میکنی؟ چی شده؟  گفتی: آب میخوام. گفتم: حال...
12 بهمن 1391

زبون باز کردن ماه مامان

ماه تابان من سلام شما عزیز مامان تقریبا از اردیبهشت ماه شروع به حرف زدن کردی (البته از ٧ ماهگی تنها کلمه ای که میگفتی ماما بود). وقتی دست و پا شکسته شروع به حرف زدن کردی مامانی خیلی ذوق میکرد و توی یه دفتر چه تمام کلماتی رو که شما میگفتی نوشتم.مثلا پر  =   عر   منیره=  مریره   خاله= آله   سعید= نعید    عمو عزیز= عمو مزیز     تلفن= تبخن      کبوتر= کبورت     و... چند روزی بود که هر دقیقه میگفتی شوچولی منم اصلا نمیفهمیدم شما چی میگفتی آخر یه روز گفتم بهم نشون بده وقتی در یشقال(یخچال) باز کردم ...
12 بهمن 1391

باز هم سفر به شمال

سلام یکی یه دونه مامان بعد از سوختگی شما، ما بیشتر خونه بودیم و شما هم هر روز بهانه میگرفتی و همش میگفتی:مریره (منیره)بریم دده.بابابزرگت توی فریدون کنار یه ٤ ماهی بود که ویلا خریده بود بابایی هم بخاطر اینکه یه هوایی عوض کنیم گفت بریم اونجا. مهر ماه بود رفتیم  که هوا نه سرد بود نه گرم. وقتی رسیدیم به اونجا مامان بزرگ و بابابزرگت چند ساعتی بود که رسیده بودن شما هم که تو ماشین حسابی خسته شده بودی سریع رفتی تو حیاط به دویدن و کنکاش کردن اون محل. سرایدار اونجا یه سگ داشت که شما توی اون سه روز پدر سگرو در آوردی از بس میرفتی دورو برش نه میذاشتی بخوابه، نه میذاشتی غذا بخوره بیچاره دیگه کلافه شده بود از دستت . اینم سگ بیچا...
12 بهمن 1391

ماهان گوگولی در سفر به 2000

سلام گل مامان نیمه مرداد ماه بود که 3روز رفتیم شمال به همراه خانواده خاله فاطمه، خاله ستاره، خاله فریده مامانی، خاله بدری مامانی و دختر خاله مامان خاله شبنم که حسابی خوش گذشت و شما هم حسابی شیطونی کردی و نمک جمع بودی و همرو سرگرم میکردی. ویلامون از سطح جاده کلی پایین تر بود وسط جنگل و یه شیب از در ورودی تا دم در ویلا بود که شما من و بابایی بیچاررو هی میکشوندی بالا و پایین . بعد از دو ساعت هم کشف کردی از اون شیب میتونی بری لبه دیوار روبروی ویلا. اینم جاده مه آلود که خیلی قشنگ بود و کلی هم توش گاو بود و هرکس میرفت تو جاده ماهان مامان میگفت گابه بخورش. اینجا 7صبح بود که وروجک مامان از خواب بیدار شده بود رفته بود تو حیاط دا...
11 بهمن 1391

یه حادثه برای عشق مامان

سلام عزیز مامان یه روز بهاری در خرداد ماه که حسابی با هم بازی کردیم، پیاده روی کردیم، کارتون دیدیم و حمام کردیم خلاصه کلی خوش گذرونی کردیم و غروب بابا سعیدت که اومد با اون هم کلی بازی کردی و ساعت 9 شب بعد غذا رفتیم دوتایی بخوابیم همین که تختو باز کردم  رفتیم شیر شمارو بیارم تو پاشنه در اتاق بودم که دیدم شما شروع کردی به بپر بپر کردن روی تخت. تا اومدم بگیرمت اوفتادی بین تخت ما و خودت و سرت خورد به کشو تختت. عزیزم قلبم وایساد وقی دیدم از سرت داره خون میاد قلبم وایساد و با عجله رفتیم درمانگاه و سر قشنگت 3تا بخیه خورد، بماند که چقدر گریه کردی . مامانی هم پا به پای شما گریه میکرد بابایی بیچاره نمیدونست کدوممونو ساکت کنه...
11 بهمن 1391

نوروز سال 1391 و سفر به شمال

سلام ماهک مامان. نوروز سال 91 ما به اتفاق مامان جون، دایی مجید، خاله فاطمه، خاله ستاره و دایی علی شما سفری داشتیم به شمال جاده آبپری که بسیار هم زیبا بود. لحظه سال تحویل که ساعت 8:30 صبح بود ما تازه رسیده بودیم رویان، همه زدن بغل و همه همدیگرو بوسیدن و سال نو رو به هم تبریک گفتن. امسال برعکس پارسال هوا خیلی خوب بود و ما همش بیرون بودین البته شما و طاها عشق همه همش توی حیاط ویلا در حال بازی کردن بودین . اینم روز اول که رسیدیم عصری رفتیم لب دریا که تا توی ماشین نشستیم شما خوابیدین و من و بابایی هم فقط 5 دقیقه پیاده شدیم عکس انداختیم و سریع برگشتیم تو ماشین، البته ناقلا وقتی میخواستیم برگردیم ویلا شما وروجک مامان بیدار شدی . راستی همه ...
11 بهمن 1391