یه حادثه برای عشق مامان
سلام عزیز مامان
یه روز بهاری در خرداد ماه که حسابی با هم بازی کردیم، پیاده روی کردیم، کارتون دیدیم و حمام کردیم خلاصه کلی خوش گذرونی کردیم و غروب بابا سعیدت که اومد با اون هم کلی بازی کردی و ساعت 9 شب بعد غذا رفتیم دوتایی بخوابیم همین که تختو باز کردم رفتیم شیر شمارو بیارم تو پاشنه در اتاق بودم که دیدم شما شروع کردی به بپر بپر کردن روی تخت. تا اومدم بگیرمت اوفتادی بین تخت ما و خودت و سرت خورد به کشو تختت. عزیزم قلبم وایساد وقی دیدم از سرت داره خون میاد قلبم وایساد و با عجله رفتیم درمانگاه و سر قشنگت 3تا بخیه خورد، بماند که چقدر گریه کردی. مامانی هم پا به پای شما گریه میکرد بابایی بیچاره نمیدونست کدوممونو ساکت کنه. اینم شما وقتی که اومدیم خونه از بس گریه کرده بودی بیهوش شدی.
الهی بمیرم برات که چقدر درد کشیدی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی