ماه منیر ما ماهانماه منیر ما ماهان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ماه منیر من ماهان

نوروز سال90 اولین سفر شما عزیزم به شمال

اولین نوروزی بود که شما هدیه ناب خداوند بزرگ مرتبه در کنار ما بودی. و اون سال لحظه تحویل سال برای من و بابایی یه رنگ و بوی دیگه داشت خیلی خوشحال بودیم. اینم یه سفره ٧سین کوچولو و ٢ ماهی که بابابزرگت برات عیدی خریده بود. بماند که تو اینقدر به اون بیچاره ها شوک وارد کردی که مردن . روز دوم عید به همراه خانواده خاله فاظمه و دایی علی و دایی مجیدت راهی شمال شدیم و بعد از طی کردن جاده چالوس که هم برفی بود و مه آلود به متل قو رفتیم، 5 روز اونجا بودیم که خیلی خوش گذشت و تنها بدی که داشت همش هوا بارونی بود.  ولی شب اول رفتیم لب دریا و اونجا طاها جیگر عمه از تو مواظبت میکرد . یه ناهار هم رفتیم جنگل که تمام مدت (شکر خدا) شما خ...
2 بهمن 1391

4 ماه اول زندگیت گل پسرم

ماه آسمان مامان سلام عزیز دلم شما رو مامان تا چند ماه نمیتونست حمام کنه و هر موقع که خونه مامان بزرگ، بابابزرگت یا خونه مامان جون و بابا جونت بودیم، اونها زحمت حمام کردنتو میکشیدن. وقتی هم که از حمام می آمدی راحت میخوابیدی. جیگر طلا وقتی یاد گرفتی با دستات جغجغه هاتو بگیری تا می اومدم بهت شیر بدم سعی میکردی خودت شیشتو نگه داری. عزیزم کم کم شروع کردی به پیدا کردن انگشتات و یه راست میکردی تو دهنت، حتی با پستونک اینم دو تا از عکسهای خوشگلت تا ببینی که جیگر چقدر خوشتیپ بودی عزیزم عزیز دلم اینجا هم از حمام اومده بودی خونه بابابزرگت بودی و خیلی خوشگل خوابیده بودی عاشق این عکستم میبوسمت فراوان ......
2 بهمن 1391

سقا شدن در مصلا روز بزرگداشت حضرت علی اصغر(ع)

ماهان مامان سال قبل از به دنیا آمدن شما من با زن دایی آسیه و طاها کوچولو رفتیم مصلا که من از اونجا خیلی خوشم آمد. سال بعدش که شما عزیز دلم به دنیا آمدی تصمیم گرفتم با هم بریم که خاله آزیتا بابا سعید و دخترش غزاله جون زحمت کشیدن و با من اومدن که خیلی خوش گذشت و شما جیگر مامان تو اون همه شلوغی همش خواب بودی و انشاالله حضرت علی اصغر(ع) نگهدارت باشه . ...
2 بهمن 1391

40روز اول پا نهادنت در این دنیا

عزیز دلم ماهان جان الان که دارم این خاطراتو برات مینویسم شما دو سالو دو ماه و... . زیاد با جزئیات نمیتونم برات بگم ببخشید . عزیز دلم بعد از مرخص شدنمون از بیمارستان ٥ روز خونه بودیم و شما جیگر مامان شیر نمیخوردی که آخر مامان جون گفت بچه خیلی گرسنس باید شیر بخوره و شروع کرد با قاشق به شما شیر دادن عزیزم شما هم مهلت نمیدادی مامان جون قاشقو پر کنه دوباره بهت بده که جیغو داد میکردی.    دیدی عزیزم عکستو عزیز دلم روز پنجمی که به دنیا اومدی به خاطر کم شیر خوردنت شما زردی گرفتی و سه روز بیمارستان بستری شدی و توی دستگاه بودی خیلی مامان غصه خورد تا شما خوب شدی و خدارو شکر که زود خوب شدی . حالا از عکسای خوشگلت روزای اول به دنی...
2 بهمن 1391

روزی که فرشته کوچولومو تو بغلم گرفتم

عزیز دلم سلام روز 12 آبان 1389 مامانی دردش شروع شد . چند روزی بود که تو دلم خیلی جات تگ شده بود و همش خودتو کش میدادی تا جات باز تر بشه، معلوم بود دیگه دوست نداری اونجا باشی . منم خونه مامان جون بودم مامان جون فهمیده بود که من درد دارم ولی هرچی ازم پرسید، گفتم: نه. خیلی برنامه برای ورودت داشتم بخاطر همین گفتم: نه که بزاره بیام خونمون تا بتونم خونرو برای اومدنت آماده کنم. عزیزم سرتو درد نیارم که اون شب تا صبح من از درد تو خونه راه رفتم . بعد ساعت 8 صبح بابایی رو بیدار کردم گفتم پسرمون میخواد بیاد پیشمون پاشو بریم بیمارستان، عزیزم بابایی بیچاره که خیلی شب قبلش من ازش کار کشیده بودم بلند شد ولی دوباره اومد پای بخاری خ...
27 دی 1391

توضیحی کوتاه از 9 ماه زندگی در وجود مامانی

سلام پسر گلم ببخشید که من با دو سال تاخیر برای تو خاطراتتو ثبت میکنم . عزیز دلم ٤ ماه اول با کلی علامت سئوال برای همه گذشت که این جوجه گوچولو مامان پسره یا دختر؟ ولی مامانی فقط آرزوی سالمی تو رو داشت و فقط از خدا یه بچه سالم میخواستم که خدا رو شکر خدا یه پسر سالم، خوشگل، ناز رو برام هدیه فرستاد( هزاران بار خدارو شکر) . حالا برات عکسهای سیسمونی قشنگتو که مامان جون و بابا جونت زحمت کشیدن و برات میزارم. ...
27 دی 1391

قصه پا نهادندنت در وجود مامانی

پسر عزیزم سلام ماهان عزیزم ٢٣/١٢/٨٨ برای چک آپ رفتم دکتر که دکتر بهترین خبر دنیا رو بهم داد که خدا برای من و بابا سعیدت یه فرشته فرستاده خودم تا نیم ساعت تو اتاق انتظار مطب دکتر شک زده نشسته بودم وقتی به بابا سعیدت زنگ زدم و گفتم پدر شدی اونم شوکه شد. البته از خوشحالی بود عزیزم  بعدم مامانی رفتم خونه مامان جون و وقتی این خبرو مامان جونت شنید به خاله و دایی زنگ زد و گفت همه هم آمدن اونجا همه دور هم برای تو جیگر خوشحالی کردیم خداوند بزرگ مرتبه را برای هدیه که به منو بابا سعید داد تا آخر عمرم شکر میکنم و امیدوارم به نحو احسنت بتونم ازش مراقبت کنم و آدم مفیدی تحویل این جامعه بدم. ...
26 دی 1391