روزی که فرشته کوچولومو تو بغلم گرفتم
عزیز دلم سلام
روز 12 آبان 1389 مامانی دردش شروع شد. چند روزی بود که تو دلم خیلی جات تگ شده بود و همش خودتو کش میدادی تا جات باز تر بشه، معلوم بود دیگه دوست نداری اونجا باشی. منم خونه مامان جون بودم مامان جون فهمیده بود که من درد دارم ولی هرچی ازم پرسید، گفتم: نه. خیلی برنامه برای ورودت داشتم بخاطر همین گفتم: نه که بزاره بیام خونمون تا بتونم خونرو برای اومدنت آماده کنم. عزیزم سرتو درد نیارم که اون شب تا صبح من از درد تو خونه راه رفتم . بعد ساعت 8 صبح بابایی رو بیدار کردم گفتم پسرمون میخواد بیاد پیشمون پاشو بریم بیمارستان، عزیزم بابایی بیچاره که خیلی شب قبلش من ازش کار کشیده بودم بلند شد ولی دوباره اومد پای بخاری خوابید و مامانی دوباره بیدارش کردم . ولی اینبار خیلی خوشحال بود و داشت خوش تیپ میکرد که مارو برسونه بیمارستان. مامان جون و خاله فاطمه ، خاله ستاره، عمو عزیز، مامان بزرگ و بابا بزرگت، عمه سمانه خلاصه که همه اومدن بیمارستان تو سالن انتظار و برای سلامت به دنیا اومدن شما دست به دعا بودن. عزیز دلم شما ساعت 6:15 بعداز ظهر 13 آبان 1389 پا به این دنیا گداشته و برای مامانی قشنگ ترین لحظه عمرشو ساختی. تو زیباترین هدیه خداوند بودی برای ما بودی( خدارا هزاران بار شکر)