محرم 1391
پسر گلم سلام
شما عزیز دل مامان بزرگ شدی با مامان نماز میخونی سبان بلا (سبحان الله) میگی ولی نمیدونم چرا کنارم نمی ایستی روبروی من وایمیستی و فقط روی مهر من نماز میخونی قربونت برم.
روز اول محرم بود که با هم رفته بودیم پیاده روی و من تصمیم گرفتم ببرمت عکاسی و یه عکس ازت بندازم و بابایی هم حسابی غافل گیر شد.
ماهانی امسال مامان برات مثل سال های پیش هر روز داستان کربلا و اهل بیت امام حسین(ع) رو تعریف میکردم. ولی روزی که قصه حضرت علی اصغر(ع) برات تعریف کردم خیلی با دقت گوش کردی. بعد از یکی دو ساعت اومدی و شروع کردی ادای گریه در آوردن. منم از همه جا بیخبر گفتم: چرا اینجوری میکنی؟ چی شده؟
گفتی: آب میخوام.
گفتم: حالا چرا گریه میکنی؟
گفتی: علی اصگر(اصغر) گریه کریه میکرد آب میخواست. و منم که دیگه از خنده مردم.
ماهان مامان از دهه اول محرم فقط روز عاشورا بیرون رفتی. ولی با نوحه خونی های تلویزیون سینه میزدی و میگفتی: حسین جانم. خیلی برات جالب بود دسته های عزاداری و از همه جالب تر علم بود که بعد از اون روز هرجا هیت یا علم میدید میگفتی: عمم اگا حسین(علم آقا حسین).
امام حسین نگهدارت باشه.