ماه منیر ما ماهانماه منیر ما ماهان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

ماه منیر من ماهان

باز هم سفر به شمال

1391/11/12 0:08
نویسنده : مامان منیره
308 بازدید
اشتراک گذاری

سلام یکی یه دونه مامان

بعد از سوختگی شما، ما بیشتر خونه بودیم و شما هم هر روز بهانه میگرفتی و همش میگفتی:مریره (منیره)بریم دده.بابابزرگت توی فریدون کنار یه ٤ ماهی بود که ویلا خریده بود بابایی هم بخاطر اینکه یه هوایی عوض کنیم گفت بریم اونجا. مهر ماه بود رفتیم  که هوا نه سرد بود نه گرم. وقتی رسیدیم به اونجا مامان بزرگ و بابابزرگت چند ساعتی بود که رسیده بودن شما هم که تو ماشین حسابی خسته شده بودیخمیازه سریع رفتی تو حیاط به دویدن و کنکاش کردن اون محل. سرایدار اونجا یه سگ داشت که شما توی اون سه روز پدر سگرو در آوردی از بس میرفتی دورو برش نه میذاشتی بخوابه، نه میذاشتی غذا بخوره بیچاره دیگه کلافه شده بود از دستتکلافه. اینم سگ بیچاره که تو نمیذاشتی غذا بخوره

فردا صبح رفتیم لب دریا و شما هم که عاشق آب دیگه بیرون نمی اومدی. اول کمی باشنا بازی کردی بعدش میخوابیدی رو شنا تا موج از روت رد بشه و حسابی ذوق میکردی.

وقتی میخواستیم بیاریمت کلی گریه کردی و جیغ زدی. بعد بابا سعید و بابابزرگت قلم دوش آوردنت خونه.

اونجا کلی پله بود که هر بار تو میرفی بالا یا پایین قلب مامانی از جا کنده میشد.دل شکسته توی وروجکم فهمیده بودی من میترسم میرفتی میشستی بین نرده ها و با من دالی میکردی.

شب دوم بارون و رعدو برقی اونجا شد که تو خیلی از شهرهای شمال سیل راه افتاده بود و تقریبا هوا سرد شد وشما دیگه نتونستی بری دریاناراحت.

اینجا هم با اعتماد به نفس کامل داشتی با دوربین خاموش از مامانی عکس میگرفتینیشخند.

مامان بزرگ و بابابزرگت یه روز زودتر از ما برگشتن و اینجا شما وقتی اونها راهی شدن شما درو بستی و خیلی احساس بزرگی میکردی که درو خودت تنهایی بستی.

اینم عکس شما در حال برگشت که تقریبا پنچر بودی از خستگی این چند روز.

اینم فردای برگشتمون تهران هست که و جیگر مامان داشتی با گوشی مامان ابگرد(انگری برد) بازی میکردی که دیدم از خستگی داری چرت میزنی.خمیازهخواب

عزیزم خیلی دوست دارم قلبماچبای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان دانیال
12 بهمن 91 0:40
عزززززززیزم ایشالا همیشه به سفر و شادی ایشالا غم و غصه از خانوادتون دور باشه


ممنون عزیزم. انشاالله غم و غصه برای هیچ کس نباشه.
مامان سارا
12 بهمن 91 10:50
مارکوپولو خیلی خندیدم وقتی مامان منیر نوشته بود تو پدرسگرو در آوردی