باز هم سفر به شمال
سلام یکی یه دونه مامان
بعد از سوختگی شما، ما بیشتر خونه بودیم و شما هم هر روز بهانه میگرفتی و همش میگفتی:مریره (منیره)بریم دده.بابابزرگت توی فریدون کنار یه ٤ ماهی بود که ویلا خریده بود بابایی هم بخاطر اینکه یه هوایی عوض کنیم گفت بریم اونجا. مهر ماه بود رفتیم که هوا نه سرد بود نه گرم. وقتی رسیدیم به اونجا مامان بزرگ و بابابزرگت چند ساعتی بود که رسیده بودن شما هم که تو ماشین حسابی خسته شده بودی سریع رفتی تو حیاط به دویدن و کنکاش کردن اون محل. سرایدار اونجا یه سگ داشت که شما توی اون سه روز پدر سگرو در آوردی از بس میرفتی دورو برش نه میذاشتی بخوابه، نه میذاشتی غذا بخوره بیچاره دیگه کلافه شده بود از دستت. اینم سگ بیچاره که تو نمیذاشتی غذا بخوره
فردا صبح رفتیم لب دریا و شما هم که عاشق آب دیگه بیرون نمی اومدی. اول کمی باشنا بازی کردی بعدش میخوابیدی رو شنا تا موج از روت رد بشه و حسابی ذوق میکردی.
وقتی میخواستیم بیاریمت کلی گریه کردی و جیغ زدی. بعد بابا سعید و بابابزرگت قلم دوش آوردنت خونه.
اونجا کلی پله بود که هر بار تو میرفی بالا یا پایین قلب مامانی از جا کنده میشد. توی وروجکم فهمیده بودی من میترسم میرفتی میشستی بین نرده ها و با من دالی میکردی.
شب دوم بارون و رعدو برقی اونجا شد که تو خیلی از شهرهای شمال سیل راه افتاده بود و تقریبا هوا سرد شد وشما دیگه نتونستی بری دریا.
اینجا هم با اعتماد به نفس کامل داشتی با دوربین خاموش از مامانی عکس میگرفتی.
مامان بزرگ و بابابزرگت یه روز زودتر از ما برگشتن و اینجا شما وقتی اونها راهی شدن شما درو بستی و خیلی احساس بزرگی میکردی که درو خودت تنهایی بستی.
اینم عکس شما در حال برگشت که تقریبا پنچر بودی از خستگی این چند روز.
اینم فردای برگشتمون تهران هست که و جیگر مامان داشتی با گوشی مامان ابگرد(انگری برد) بازی میکردی که دیدم از خستگی داری چرت میزنی.
عزیزم خیلی دوست دارم