ماه منیر ما ماهانماه منیر ما ماهان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

ماه منیر من ماهان

تولد بابا سعید

جیگر طلا مامان سلام روز بعد از اثاث کشی یعنی ٢٨ بهمن تولد بابا سعید بود. که چون بابایی خونه بود من اصلا به روی خودم نیاوردم . کادو هم نقدی حساب شد. روز ٢٩ بهمن وقتی از سر کار اومد من و شما با فشفشه و کیک غافلگیرش کردیم و اون هم حسابی خوشحال شد البته شما هم حسابی فشفشه بازی کردی و تا دو روز بعد برای بابایی تولد مبارک میخوندی. سعید جان تولدت مبارک و امیدوارم ١٢٠ساله بشی و همیشه سالم و سلامت باشی دوست داریم زیاد.   ...
19 اسفند 1391

اسفند ماه

ماهان عزیزم سلام ببخشید یه چند وقتیه حسابی سر مامان شلوغه، نتونستم بیام وبتو به روز کنم. پسر گلم ماه اسفند پر از شور و نشاط ، خرید  ، شستشو و تمیزکاریه .  برای شما هم رفتیم کلی لباسهای قشنگ خریدیم و کلی شمارو نو نوار کردیم، ماشالا هر موقع برات لباس میخریم میفهمم که شما هر روز داری بزرگ تر میشی ماشالا به تو پسر گلم. این چند وقت شما به خاطر اینکه مامان جون تو خونشون یه سری تغییرات داد و شما از شلوغی و بهم ریختگی اونجا حسابی ذوق کردی و کلی شیطنت کردی که وقتی می آوردمت خونه از خستگی غش میکردی. جیگرم توی این مدت ماشالا 3 تا شعر دیگه یاد گرفتی و از حفظ کردی. معمولا یه روز در میون هم پارک میری و از بازی ک...
19 اسفند 1391

اثاث کشی

سلام قندک مامان مامانی هفته آخر بهمن نتونست زیاد به شما رسیدگی کنه و مجبور شدم سه روزی ببرمت خونه مامان بزرگت و یه روزم خونه خالت.البته بماند که شما هم حسابی گردش و بازی کردی. ولی به جاش اومدیم توی یه خونه بزرگتر که شما دیگه با اسکوترت راحت بازی میکنی . عزیزم شما بعد از دو شب که تو خونه جدید خوابیدی روز سوم بلند شدی گفتی مامان بریم خونمون ، بماند که من چند ساعتی برای شما توضیح دادم تا شکر خدا شما به اینجا عادت کردی. ببخشید عزیزدلم که اینترنت نداشتم برات وبتو آپ کنم. خاله سارا ممنون که اینترنت مارو زود وصل کردی. عاشقتم       ...
14 اسفند 1391

دعوت به مسابقه

سلام پسر مامان خاله سارا مارو دعوت به یه مسابقه کرده، که بعدش ما هم باید ٣تا از دوستامونو دعوت کنیم. خیلی ممنون سارا جون این اولین مسابقه وبلاگی شماست . موضوع مسابقه اینه: هدفتون از ساخت این وبلاگ چی بود؟ این وبلاگ رو دوست خوبم سارا جون (مامان کیان کوچولو) به من معرفی کرد و زحمت درست کردنش هم خودش کشید. من از دوران بارداریم همیشه یه خاطرات خاص و توی یه دفتر مینوشتم، و شما هم که به دنیا اومدی ادامه دادم وقتی هم که وبلاگت درست کردم بیشتر مینویسم تا روزهایی را که در آینده تو خاطرت نیست با خوندن این وبلاگ به خاطرت بیاد . وبلاگ مثل یه صندوقچه کوچیک توی خونه های قدیمی میمونه که وقتی درشو باز کنی گرد و غبار و گ...
24 بهمن 1391

یه روز خوب با یه اتفاق خوب

سلام گوگولو مامان روز جمعه خونه مامان جون همگی جمع بودیم شما و آقا طاها هم حسابی با هم بازی کردین و خوش گذروندین و البته خونه مامان جون هم زیرو رو کردین . اینجا مثلا داشتین با همدیگه برنامه عمو پورنگ میدیدید که شما نمیدونم گوشی مامانو از کجا گیر آورده بودی و بی صدا داشتی باهاش بازی میکردی. عزیزم خبر خوب اینه که همسایه مامان جون میخواد خونشو که دیوار به دیوار خونه مامان جون هست به ما با یه قیمت خوب اجاره بده. البته از خونه خودمون بزرگتره و یه بالکن بسیار بزرگ داره که جون میده برای بازی کردن شما. بعد از اجاره دادن خونه خودمون به اون خونه نقل مکان میکنیم. عزیز دلم بابایی داره تلاش میکنه برای راحتی ما.&...
22 بهمن 1391

بازی برای کودکان 2تا 3ساله

بازی زیر برای كودكان 2 تا 3 سا له است و به مهارت خاصی نیاز ندارد. مهارت موردنیاز: به مهارت خاصی نیاز ندارد. سن مناسب برای این بازی: 2 تا 3سالگی. وسایل موردنیاز: به وسیله خاصی نیاز ندارد. اهداف: آشنایی با احساسات، هیجانات و تقویت مهارت‌های كلامی. شاید شما هم بچه‌هایی را دیده باشید كه از موضوعی عصبانی هستند ولی حاضر به صحبت درمورد آن نیستند؛ یا خوشحالند ولی نمی‌توانند آن را بیان كنند. حتی ممكن است شما بخواهید با آنها در این موارد صحبت كنید اما آنها منكر اضطراب یا ترسشان شوند. این مسئله دلایل گوناگونی دارد. یكی از دلایل آن آشنانبودن بچه‌ها با احساسات خودشان است. روش: * روبه‌روی كودكتان با كمی...
17 بهمن 1391

شمع

عشق من امسال شما معنی تولد فهمیدی و هرجا شمع ببینی با گریه و جیغ  شمع میخواهی تا ما روشن کنیم و شما فوت کنی. وقتی هم که فوت میکنی کلی برای خودت دست میزنی و تولدت مبارک میخونی. اینجا هم خونه خاله ستاره که کلا شما آزادی هر کاری دلت میخواد بکنی .   ...
14 بهمن 1391

کمک به مامان

درود بر ماهک مامان عزیز دلم یه روز که مامانی خیلی کار داشت و از صبح تمیز کردم، جمع کردم، پختم، جارو کردم و شما دوباره، سه باره و... ریختی و باز من جمع کردم .      دیگه آخر شب خیلی خسته بودم  و داشتم برای خواب شما تدارکات آماده میکردم، که شما دوباره کابینت و ریختی بیرون و اون موقع بود که من  شدم. ولی آرامشمو حفظ کردم و با ملایمت گفتم: ماهان دیگه خسته شدم مامان خواهش میکنم بریم بخوابیم. شما هم متفکرانه منو نگاه کردی  و گفتی مریره دست(منیره دستکش) بده. وقتی دستکشو دادم بعد شروع کردی وسط اتاق به ظرف شستن. اون موقع بود که من تمام خستگیهام از تنم بیرون اومد و شروع کردم به خندیدن . قربون اون ...
14 بهمن 1391

واقعه ای تلخ

سلام عزیزم دوست ندارم برات خاطرات تلخ رو بنویسم ولی این حادثه رو خودت فراموش نکردی . فردای روزی که از سفر شمال٢٠٠٠ اومدیم. مامانی روزه بود و از صبح با همدیگه رفتیم حمام، وسایل سفرمو جمع کردیم و کلی کار کردیم. ١٠ دقیقه به اذان بود مامانی اومدم چایی دم کنم و برای خودم یه ته لیوان آب جوش ریختم و گذاشتم روی ماشین به دیوار چسبوندم و پشتمو کردم به گاز کتری آب پر کنم. یهو صدا فریاد و گریه شمارو شنیدم و دیدم دور خونه داری میدویی و گریه میکنی یه لحظه برگشتم دیدم لیوان آب جوش لبه ماشین برگشته فهمیدم ریختی رو خودت، بلندت کردم گذاشتمت تو حموم و آب سردو باز کردم روت تا بلوزتو در آوردم دیدم پوست تنت لول شده دیگه هیچی نفهمیدم .بابایی رفته بود سوپر...
14 بهمن 1391