روزهای پایانی زمستان
سلام ماه زندگی من
عزیزم یکی از تفریحات تو خونه مامان جونت رفتن و زیرو رو کردن اونجاست، که خدا نکنه من بهت بگم دست نزن، که مامام جونت سریع به سرعت باد خودشو میرسونه و منو دعوا میکنه که به بچه نباید چیزی بگی وقتی کار خطرناکی نمیکنه هیچ کارش نداشته باش (حسابی به من ضد حال میزنه). اینجا هم مامان جونت داشت برات نانای میخوند و شما هم نشسته در حال رقصیدنی.
عزیز دلم اینجا مامانی شمارو سپرد به بابا سعیدت که ببرتت آرایشگاه، که بنده خدا تا حالا شمارو نبرده بود و نمیدونست باید به آرایشگر بگه که خیلی کوتاه نکنه. البته بماند که تو بغل بابایی موهاتو کوتاه کرده بود که دوتاتون مملو از مو بودین. وقتی با شما از پله ها اومد بالا دیدم حسابی شمارو کچل کرده، مامانی کلی تو حالش خورد.
اینجا هم با هم برای اولین بار رفته بودیم پارک (البته بعد از راه افتادنت) که حسابی ذوق کرده بودی و با عجله راه میرفتی قربونت برم که 1:30 تو پارک منو دنبال خودت کشوندی.
هرموقع خونه مامان جون بودیم دایی مجیدت از پادگان می اومد شما سریع کلاهشو از سردوشیش بر میداشتی میذاشتی سرت.(من شمارو باردار بودم که دایی مجید رفت سربازی)
عزیزم یاد گرفته بودی بعد از آب خوردن سلام بر حسین(ع) بگی البیته شما فقط میگفتی خسین و سریع آب تعارف میکردی. قربونت برم اینجا تازه از حمام اومدی بودی و حسابی تشنه بودی. نوش جونت
از وقتی راه افتادی لباس عوض کردن شما اگر روی تخت تعویضت نبودی پروژه ای بس سخت بود اینجا هم داشتم لباس های عیدتو تنت میکردم ببینم اندازه هست که شما از دستم فرار کردی و سوژه عکاسی من شدی.
اینجا هم چهارشنبه سوری هستش که آتیش درست کرده بودیم و خونه خاله ستاره بودیم. البته بابات و عمو فرشادت (همسر خاله ستاره) و عمو عزیزت(شوهر خالت) و دایی ایمانت و مجیدت حسابی با ترقه بازی و وسایل دیگه که من اسمشو بلد نیستم سروصدا کردن و حسابی خوش گذشت.
اینم چندی از خاطرات قبل از نوروز 91 پسر قشنگم.